دست خودمان نیست که روی حرفهایمان نمیمانیم ... ما بر روی زمینی زندگی میکنیم که هر روز خودش را دور میزند!! .. مرحوم دکتر شریعتی
معشوق تو همسایهی دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته، شما در چه هوایید؟
مولانا
معشوق تو همسایهی دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته، شما در چه هوایید؟
مولانا
همین ابتدا بگویم که این وبلاگ را برای ضعفهای کامنتنویسی بیش از اندازه یک وبلاگنویس دیگر مهیا کردم.وبلاگی که در شوربختانه هنوز درهمان جایگاه آغازشکلگیری وبلاگنویسی مانده است. نامش را نمیگویم چون نوید بهسازی و پیراستن بسیار داد و دست بکار نشد و هیچ کاری نکرد.شاید همهی توانش همین است و شاید هم بر همین شیوه خشنود است که خانه تکانی نمیکند.بگذریم.
با آنکه در چند جای دیگر مینویسم ( به جز یکی که به زبان نیاکانم است ، الباقی به دانشهای تخصصی آویژه شده است)، به هر جهت دریغم آمد این مهین برپاداشته را در اینجا نادیده بگیرم و اعتنایی نکنم. چرا که تنگنایی در زبانآوری و ارایه اندیشهها نیست. و چون کَرانمند نیست ، بنابراین شاید گوناگونی نوشتار در این جایگاه دلمشغولی جدیدی را مهیا کند.
با آنکه در چند جای دیگر مینویسم ( به جز یکی که به زبان نیاکانم است ، الباقی به دانشهای تخصصی آویژه شده است)، به هر جهت دریغم آمد این مهین برپاداشته را در اینجا نادیده بگیرم و اعتنایی نکنم. چرا که تنگنایی در زبانآوری و ارایه اندیشهها نیست. و چون کَرانمند نیست ، بنابراین شاید گوناگونی نوشتار در این جایگاه دلمشغولی جدیدی را مهیا کند.
اما نامم هارپاک آریوشین است.برای دانستن این نام، داستانکی را با هم خوانش کنیم.
اما پیش از ورود به کاوش
ایرانشناسی ما بیشتر داستان پایه است ،بسیار پندارگرایانه و بیبرو برگرد نیز ایدئولوژیک و سیاسی بوده و هست.
جالب اینست که سکتاریستهای کُرد، حوزهی فرمانروایی دولت ماد را کُردستان مینامند و فارسها را نابودکننده و سربلندی تاریخی خودشان میشناسند. تُرکها هم دولتهای سومر و عیلام و ماد (این جا با کُردها در مناقشهاند و سر ستیز دارند) و اشکانی (را هم با دیگر ایرانیان در ستیزند) و از نژاد خودشان میپندارند.
از بُن و پایه (نژاد) هم ، هیچکدام از مردمان این دور و بَر ،خلوص نژادی ندارند و نمیتوان گفت مثلاً خراسانیها کنونی همان نوادگان پارتها هستند و باز نمیتوان گفت کُردها و آذریها نیز از تبار مادها یا ساگارتیها هستند.مردمان و باشندگان فارس هم از پارسیهای باستان نیستند.
چراکه همهی تیرهها و اقوام باستانی ما کوچنده و مهاجرانی بودند که از سرمای جانسوز دشتهای اوکراین به فلاتهای گرمتر ایران پا گذاشتند و با اقوام بینام و یکجانشین ایران آن روزگار درآمیخته و همآمیزی نژادی یافتهاند.
برای نمونه نخستین شهر ایرانی «ایرانویچ» (همانی که میگویند اهورامزدا آفرید) نیز بیسند است و خالی از برهانِ بیل و کلنگ باستانشناسی .چون در منابع هیچکدام نشانی سفت و سخت علمی نمیتوانیم بیابیم.
ایدئوگرام سیلندر کوروش ( Ideogram همان منشور)
در ایدئوگرام سیلندر گِلین منتسب به کوروش (همان منشور) هم نکاتی است بسیار قابل تأمل.
اما برگردیم به قصهی دیوانهای از سرزمین باستانی خودمان:
یک پدربزرگ دیوانهای که دست بر قضا پادشاه هم بود ، یه خوابی میبینه همانند خواب آشفتهی همهی پادشاهان دیکتاتور. تعبیر این خواب هم طبق معمول و همانند همهی داستانهای این مُدلی واگذار میشه به فهم استراتژیستهای نان به نرخ روزخور آن دوران، یعنی همان معبران و خوابگزاران خوابهای آشفتهی پادشاهان.این پادشاه دچار خفتک و بختک شدهی بینوای قصهی ما ،ماجرای دلآشوبی خوابش را میبرد پیش سایکولوژیست خواب آن زمان (همان خوابگزار) .پدر بزرگهی مالیخولیایی، نامش آستیاک (آیستاژ/ایشتوویگو) است.یعنی همان چهارمین و آخرین پادشاه ماد. پدربزرگ (مادری) کورش Cyrus هخامنشی.
بعد از پیروزی آستیاک بر آشوریان ، بچهای به دنیا میآید.این بچه نوهی همین مردک مالخولیایی بود. به نام «کوروش».یعنی از فرزند دختریاش به نام ماندانا. خواب آشفتهای که آستیاک دیوانه میبیند به خوابگزارش که از او دیوانهتر بود میگوید. این مغان دیوانهتر از پادشاه ، آن را به نشانهای از سرنگون شدن آستیاک به دست نوهاش حکایت و تعبیر میکند.
در نتیجه او به یکی از افسران خودش به نام «هارپاک» دستور میدهد که «کوروش» نوزاد را بکُشد.
هارپاک که از نظر اخلاقی نمی توانست چنین کند یکی از چوپانان پادشاه به نام «میتریدات» را فراخوان کرده و به او میگوید شنیدهام فرزند مردهای همسرت به دنیا آورده، این بچه (کوروش) را بگیر و بچهی مردهات را به من بده ببرم پیش پادشاه سبک مغز و ابله. «میتریدات» چوپان از این دستور نگران و آشفته میشود اما همه جریان را با همسرش «سینو» در میان میگذارد. «سینو» خانم قبول میکند که پیکر کودک مردهاش را بدهد و به جای آن «کوروش» را بزرگ کنند.
سالها بعد وقتی «آستیاک» دیوانه پی بُرد که نوه او (کوروش) همچنان زنده است خشمگین میگردد و دستور میدهد سرِ پسر «هارپاک» را بریده و به هنگام شام آن را در بشقابش بگذارند.
بدستور این دیوانه ،پسر خرد سال هارپاک را سربریده و از گوشت او غذایی تهیه کرده، ضمن ضیافتی و جشنی آن را به هارپاک میخورانند. پس از صرف غذا ، سر و دستهای پسرش را جلوی وی میگذارند و بدین سان او متوجه ماجرا میشود…
هارپاک به خونخواهی، کوروش را قانع میکند که پارسها را به شورش بکشاند به این ترتیب به یاری هارپاک، کورش پارسها را رهبری میکند و شهر اکباتان را به تصرف در میآورد و بدینسان سرزمین ماد به دست او میافتد.
یعنی خانی رفت و خانی دیگر آمد.
هارپاک : روزی که مرا به میهمانی فراخوان کردی … روز بدی بود ، ولی آن روز در برابر چنین روزی که تو از اورنگ پادشاهی به خاک بیچارگی و بندگی فرو افتادهای ، هیچ است.